کوهنوردان عصای سفید کردستان با همکاری و همگامی گروههای کوهنوردی کارگران ، همنورد و بازنشستگان استان البرز مقتدرانه از جبهه شمالشرق قله دماوند را لمس کردند.

گزارش کامل برنامه را از زبان فرشاد نصرتی که پرچمدار گروه بودند بخوانید:

وقتی آقای خالد «اسعدی» روز دوشنبه دوم تیر تماس گرفت و گفت: آخر هفته کار خاصی داری؟ گفتم چرا مگر اتفاق خاصی افتاده؟ گفت نه فقط دعوت شده ایم برای «صعود به قله دماوند» در این هنگام بود که گوشم سوت کشید و برای لحظاتی زبانم بند آمد آخر من سال هاست که اگر نگویم هر روز و شب حد اقل روز و شب های فراوانی بود که دلم می خواست دماوند را از نزدیک ببینم. هر وقت هر کسی را در کوهی می دیدم که می گفت به قله دماوند رفته از او می پرسیدم راستی دماوند چطوری است آن بالا آدم چگونه نفس می کشد یخچال دایمی که می گویند چطوری است وقتی از گوگرد حرف می زنند از چه حرف می زنند وقتی می گفتند که مقداری از راه برگشت را با شن اسکی» آمده اند به خودم می گفتم یعنی روی شن و ماسه هم می توان سرسره بازی کرد؟ این سوال و صدها سوال دیگر در ذهنم بالا و پایین می رفتند. البته همه ی آنها به فراخور حال من و خود جواب هایی می دادند و دماوند را توصیف می کردند مثلا می گفتند گاه بالای چهار هزار متر که می رسی حتی حوصله نداری بند کفش هایت را ببندی! من اما از شما چه پنهان به خودم می گفتم به حق حرف های نشنیده! وقتی آدم خوب بتواند تمرین کند همه جا می تواند کار خود را انجام دهد.

باری وقت تصمیم سختی فرا رسیده بود چیزی که سال ها آرزویش را داشتم حالا در چند صد قدمیم بود. خود باید تجربه می کردم باید به یکی از آرزوهای بزرگم جامه عمل می پوشاندم. جواب دادم آره می آیم.

سه شنبه شب ساعت ده و سی دقیقه شب از سنندج با اتوبوس راه افتادیم ساعت هفت با «کانون باز نشسته گان استان البرز» قرار گذاشته بودیم. ساعت هفت صبح آقای کامبیز بختیاری که قرار بود حماسه بیافریند به استقبالمان آمد. با ارسلان اعظمی روبوسی کرد شجاع شیخله را هم بوسید و مرا سخت در آعوش فشرد. با مینی بوس دوستانمان به سمت جاده هراز راه افتادیم دو مینی بوس بودیم و سی و شش نفر. یکی از مینی بوسها در جاده خاکی خراب شد که کار را بر سرپرستان گروه سخت کرد. از «گوسفندسرا» بعد از سپردن بارهای سنگین خود به قاطرچی ها حدود بیست دقیقه به چهار بعد از ظهر راه افتادیم گروه بسیار هماهنگ و صمیمی داشتیم سرپرست گروه آقا «مصطفی» واقعا دوست داشتنی بود به همه توجه داشت با وجود سن بالای شصت سال گاه آواز می خواند با یکی شوخی می کرد از حال دیگری خبر می گرفت. حدود ساعت هشت بود که به جایی رسیدیم که اهل محل آن را «نهار خوران» می نامند که احتمالا یک ساعت و نیم قبل از پناه گاه جبهه شمال شرق بود. کمی نرمش کردیم اما من هنوز باورم نمی شد که دارم به دماوند می روم آن قدر هیجان داشتم و دارم که گاه بعضی وقایع را یادم می رود که بنویسم. مثلا تا جایی که قرار بود چادر بزنیم آقای بختیاری راهنمای دوست نابینایم شجاع شیخله بود و آقا ارسلان هم راهنمای من که «فرشاد» باشم.

شب عجیبی بود حال خوشی داشتم احساس می کردم چه قدر بزرگند بعضی آدمها! آن شب آقای اعظمی کمی حالش خوب نبود و زود خوابید شجاع هم کمی دیرتر من اما انگار قرار بود در خواب اول به قله بروم و روز بعد در بیداری. چهار و سی دقیقه بامداد برپا دادند. وقت تصمیم و از خود گذشتگی فرا رسیده بود ارسلان تصمیم گرفت فعلا در ارتفاع چهار هزار و هفتاد متری بماند و شجاع هم به دلیل نبود راهنمای مناسب ایثار کرد و مسوولیت صعود را به من سپرد.

آنگاه آقای کامبیز بختیاری که توصیف تفصیلی او را به وقت دیگر می گذارم, را صدا زدیم آقای بختیاری دست در دست من گذاشت. راستی یادم رفت بگویم که آقای بختیاری را سال پیش در «کوه دالاخانی» دیده بودم و وقتی از او در مورد دماوند پرسیدم ساده گفت من سال دیگر می برمت دماوند. از شما چه پنهان که تو دلم خندیدم و گفتم این هم قولی داد. اما همین فرد بود که امسال از ما برای صعود به قله دماوند دعوت کرد.
آری بیست دقیقه به شش راه افتادیم از راه پا کوبی گذشتیم آن گاه به برف که جا پا هم داشت رسیدیم بالاتر اما یخ بود یخ کامل. کامبیز اما سخت محکم بود. گروه پشت سر ما هم از آنجا آمدند ولی بعد از مدتی دوباره از برفها بیرون رفتند شاید حدود ساعت هفت و نیم بود که به پناه گاه رسیدیم آنجا با گروه بابک دکترزاده» نازنین آشنا شدیم. این گروه سه نفره می خواستند از چهار جبهه صعود کنند که ما با آنها در جبهه شمال شرقی بر خورده بودیم. فرنی دل چسبی به من دادند و در کوه هرچه بخوری انصافا خوشمزه است. دوباره راه افتادیم از راه پا کوبی بالا رفتیم فریادی زدم دماوند را صدا کردم و گفتم اما بلند نگفتم توی دلم گفتم مرا پیش دوستانم شرمنده نکن. از برف گذشتیم داخل یخچال هم رفتیم یا بهتر بگویم از یخچال هم

صعود کردیم حالا دیگر دره «یخار» سمت چپمان بود. آقای بختیاری این دره را به ما نشان داد و همه عکس گرفتند خودش هم تعریف کرد که چند سال قبل از این دره قله دماوند را فتح کرده بودند. حالا دیگر ساعت دوازده شده بود حالم خوب بود هر چند قدم عمیق نفس می کشیدم زبانم خشک شده بود اما حال عمومیم خوب بود گاه از گروه جلو بودیم گه نیز عقب اما راهنمای من مهارت مثال زدنی در موقعیت شناسی داشت. می دانست کی استراحت بدهد و چه زمانی را باید فقط راه رفت. نزدیکی های قله بود که احساس کردم کافیست اما آقای بختیاری گفت چیزی نمانده و تو هم خوب راه می آیی.

نه توصیف نمی شود کرد که آدم وقتی دارد به بام ایران و قله شکوه مند دماوند نزدیک می شود چه حالی دارد حتما باور نمی کنید که با این که نای راه رفتن نداری به یک باره چنان نیرو و انرژی می گیری که گویا اول راه است. یک صد متری قله گروه بابک عزیز به ما رسیدند گفتم مربی اینجا را تند نروید با ما بیایید بابک دوست داشتنی مرا شرمنده کرد و گفت اصلا من بدون استاد بختیاری صعود نخواهم کرد! حالا او راهنمای من شده بود می خواست استادش آقای بختیاری کمی استراحت کند. بالا رفتیم حالا دیگر بوی گوگرد بیشتر و بیشتر شده بود شنیدم کسی فریاد زد «بوی گوگردت مستم کرده

گفتم بابک چند دقیقه مانده گفت ده دقیقه آقای بختیاری کسی را که لیز خورد گرفت از من عکس گرفت و سپس گفت راه بیا کاریت نباشه.

دوباره به برف رسیدیم آنگاه از چند سنگ بالا رفتیم آقای بختیاری انگار نه انگار که بالای پنج هزار هستیم اصلا نفسش تند نشده بود. بله قله نزدیک و نزدیک تر می شد و هیجان من بیشتر و بیشتر. این من بودم که خودم یخچال را می دیدم ارتفاع را تجربه می کردم پشت پا هایم سفت شده بودند و کمی هم درد می کردند.حالا دیگر می دانستم بوی گوگرد کدام است باد شدید که گاه هم نورد ها را از هم جدا می کند چگونه است!



ده دقیقه به سه بعد از ظهر روز پنج تیر ماه سال 1393 آن لحظه تاریخی فرا رسید و من بالای قله دماوند بودم. توصیف آن لحظه که بالای قله بودیم و سنگ ها را دست می زدم بوی گوگر را تند تر از پیش احساس می کردم قابل بیان نیست. دیگر مهر همه کسانی که آن بالا با ما عکس گرفتند و مرا شرمنده کرده و به من تبریک می گفتند بماند.

سه و بیست دقیقه بود که راه برگشت را شروع کردیم بعضی جا ها را شن اسکی کردیم از سنگ ها پایین آمدیم از برف هایی گذشتیم که تا بالای زانو می آمد. هنوز حالم خوب بود گروه پنج یا شش نفره ای با ما به سمت پایین قله راه افتادند چون حال یکی از آنها چندان خوب نبود منتظر سرپرست صعود نشدیم و پایین آمدیم.ساعت شش بعد از ظهر بود که دوباره کمی استراحت کردیم در اینجا بود که فردی به نام «سیامک آیینی» همراه ما شده بود و در بعضی موارد یا درست تر بگویم بسیاری از موارد به من کمک می کرد.طول و تفصیل ندهم وقتی ده و سی دقیقه به محل چادر ها رسیدیم و وقتی دیگر نمی توانستم کفش هایم را از پا در آورم و وقتی شجاع گفت سریع داخل چادر بیا تا سرما نخوری و خودش جوراب های خیس مرا جلو چادر پهن کرد و ارسلان گفت کمی آب بده تا چایی دم کنم, آن وقت بود که از این که چنین دوستان بهتر از آب روانی دارم, به خود بالیدم و از صمیم قلب برای همه انسان هایی که دوستی و محبت را می فهمند و در اشاعه آن می کوشند و به دیگران کمک می کنند تا به اهداف کوچک و بزرگ خود برسند آرزوی خوشبختی و سلامتی کردم.

جمعه صبح به طرف گوسفندسرا راه افتادیم و چون قاطر نبود مجبور بودیم همه بار و بنه خود را خود به دوش بکشیم حالا من با ارسلان و شجاع با آقای بختیاری راه افتادیم ظهر نشده پایین بودیم به آب گرم رفتیم سری هم به مراسم «روز ملی دماوند» که در «رینه» بر گزار می شد زدیم.

من جا دارد از گروه «کانون باز نشست گان البرز یا کرج» قدر دانی کنم و دوباره از آقای کامبیز بختیاری رییس هیات کوه نوردی کارگران تشکر خالصانه کنم هرچند می دانم این حرف ها به هیچ عنوان نمی تواند کاری را که آن ها کردند جبران کند.

©کلیه حقوق خبری و تصویری سایت متعلق به سایت فدراسیون نابینایان جمهوری اسلامی ایران می باشد.

arrow icon    arrow icon